با تو عهد بستم!

    “به نام او”
    مولای من! در کوچه و پس کوچه های تنهایی روزگار، هر کجا که می روم، مرا سرباز مکتب شما می خوانند و می پندارند که او متعلق به سربازخانه ی امام زمان علیه السلام است…! ؛ می دانم که لایق این منصب والا یعنی موهبت نوکری درگاهتان نیستم… ! ، حقیقتا عظمت و شوکت سربازی کوی شما کجا و کوچکی و بی قدری این روسیاه کجا…!؟
    تو را سپاس که به پاس محبت مادر مظلومه ات مرا پذیرفتی!
    با تو عهد بستم که تا جان در بدن دارم از غربت آن درب سوخته و آن کوچه ی لاله گون فاطمیه دفاع کنم…! چرا که به عنایتتان تا جان باقی است این دل زهرایی است.
    امروز که به زیارت امامزاده ای جلیل القدر مشرف شدم، غربت مادر را از قبه و بارگاه باشکوه فرزندش کاملاً درک نمودم و با تمام وجود حس کردم که هر یک از امامزادگان جلیل القدر در جای جای این کره ی خاکی، یادگارِ مادرِ مظلومه ای است که پس از هزار و چهارصد و اندی سال، هنوز ندای غربت و مظلومیتش به گوش می رسد… ! و چه کوفی وار بر پرده دری های حریمش سکوت کردیم و بر معرکه گیری های مسیرش لبخند… !
    آه…آه…آه… ، حقیقت دل خسته ی من در این روزهای غبار آلود آن است که مدتی است قلب و قلمم می لرزد … ، از لرزش دل شکسته ی آن امام مظلومی که در میان شیعیانش نیز غریب است. شاید او نیز از غربت مادر در میان دوستدارانش سر در چاه بی کسی می نهد و روضه ی در و دیوار را تکرار و مظلومیتش را فریاد می زند.
    حقیقتاً نمی دانم در این روزهای تلخ تاریخ غربت عترت، بر قلب مبارک مولایمان چه می گذرد؟
    مولای من!
    من از تو مزد نوکری ام را نخواستم
    تنها مرا بخاطر کم کاری ام ببخش

اللهم رد کل غریب… رد مولاناالغریب!

دلنوشته ای از حجت الاسلام والمسلمین امیری سوادکوهی